روز هایی که خاک ، عنصر ی بود که انسانیتمان را به رخمان می کشید و فرود آتش بر سرمان به فراموشی سپردند انسانیتمان را به یادمان می انداخت روز هایی بودن که نزاع بر سر خاک بود . خاکی که ندانستند روح خدا بر در آن دمیده شده و ندانستند ما وامدار روح اوییم . خدا به ما گفته بود که در برابر خاک حتی زمانی که صحبت از آتش است مقاومتی نیست و حالا نزاع بر سر خاک بود ، خاکی که مرز ها می گفتند از آن ماست و ما تا بعین محض قوانین مرز ها بودیم . مرز ها عقایدمانمان را دسته بندی کرده بودند، مرز ها ما را از هم جدا کرده بودند و از ما ”دیگران” را ساخته بودند . مرز ها خط هایی نیستند که کره را به قسمت های نا مساوی تقسیم کنند آن ها انسان ها را به نا برابری در عقاید تحمیل می کنند ، آن خط های کوچکی هستند که از هر محدوده ی ساختگی ای تجمع انسانی را به وجود میاورند که انسان های درونشان را محکوم به همبستگی می کنند ، همبستگی که می تواند شیرین یا تلخ باشد. مرز ها عقید ه ها و فکر ها را از هم تمایز می دهد گویی یک ریل بزرگ از میان ذهنی رد شود و تمام افکار و عقاید دو سوی این ریل با هم متفاوت باشند اگر انسانی بی مها با سوار بر یکی از این قطار ها شود میان افکار این سوی ریل و سوی دیگرش اسیر خواهد شد همین خط های کوچک هستند که عقاید، ادیان و افکار هر محدوده ای را از دیگری متمایز می کند . این خط ها نا موس را خلق می کند . این خط ها اجتماعی را می سازد که می تواند به بیان یک صفت بپردازد : ایمان یا فقدان ایمان ، سرزمینی که من در آن به دنیا آمده ام می فهمد خط ها هر کار هم بکنند نباید انسانیت را زیر سوال ببرند و می داند که خط ها چگونه انسان را دچار می کند، دچار به همبستگی شیرینی که وطن نام دارد . اجتماعی که ما در آن قرار داشتیم ایران نام داشت ، ایرانی که ایرانی در آن غیور است. ایرانی که ایرانیش کتاب بزرگی در دست دارد که قران نام دارد ، کتابی که پر است از کلمات بزرگ
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5